همین.
به رویای پرنده ها کاری نداشته باش ،فعلا دنبال چند واژه روشن باش و جرعه ای که از کف دستانت می نوشم ،به دنیا هم لازم نیست چیزی بگیم ،او می تواند روی مهربانی و بخشش ما حساب کند
برو عاقلي کن، رها کن جنون را / اگر طاقت سنگ طفلان نداري...همین.
به رویای پرنده ها کاری نداشته باش ،فعلا دنبال چند واژه روشن باش و جرعه ای که از کف دستانت می نوشم ،به دنیا هم لازم نیست چیزی بگیم ،او می تواند روی مهربانی و بخشش ما حساب کند
برو عاقلي کن، رها کن جنون را / اگر طاقت سنگ طفلان نداري...همین.
نوشتن رو میگم...
یعنی صداقتش و بخواین "نوشتن" انگیزه میخواد یا "بهانه" یا چه می دونم "توان" عین خوب بودن ...عین خندیدن..
.فعلا نمی خوام غر بزنم...اما باز هم می خوام اگه شد روی این نیمکتم بشینم که تنها جایی است که انگار "مال من"ه...
و با رهگذر ها تقسیم کنم...چی رو؟..نمی دونم...شاید تقسیم بشم...یا جمع کنم یا ...فعلا فقط می دونم که اینجا نشستم...سلام....همین
سلام
من امروز از شر شک و ترس و تردید آزاد شدم
من امروز پر شدم از گمشده هایم
من امروز باز من شدم
فارغ از هرچه پیش آید من به خانه ام به هر آنچه با آن زاده شده ام به هر آنچه مرا به آن
می نامند٬برگشتم
از گفتن٬ باز زلال شدم و مومن شدم به نام و ریشه ام
من دیگر تا ابد می دانم "آهسته با گل سرخ" باید یود تا لایق باغبانی شوی
اگر شاهد بخشش و شایسته جبران باشم که خواهید دید و اگر نبودم بدانیدآمده بودم تا
"جبران محبت های نا کرده کنم"...
آمده بودم تا نعمت های آبی آب را پاسداری کنم...آمده ام تا پشت در....باز شدنش، آغاز نخستین روز از باقی روزهای عمرم خواهد بود و بسته ماندنش ......نمی دانم لابد حکمت تاریخ است که وصال را از حبیبان دریغ کنند...
....من حالا آموخته ام.....
آموخته هایم را آزمود ه ام
...کاش فرصتی باشد که به بار نشستنش را ، شاهد باشیم... اگر شهادت دهیم
چفت در بسته نخواهد ماند....
فارغ از فردا ،من از امروز آغاز شدم.... چهارم اردیبهشت.....همین.
برای نوشتن علاوه بر دل بايد تمركز هم باشه. و اين چيزيه كه man اين روزا خيلی كم داره. ازش قبول كنين اين غيبتو و باور كنين كه اين بار مشترك مورد نظر واقعا در دسترس نمی باشد.
خودخواهيه اما كامنتاتون و جويا شدن علت اين غيبت ميون اين همه گرد و خاك نااميد كننده نشونه ی آبادانيه. مثه اينه كه يكی آروم در گوش آدم بگه يه جايی يه جوری يه رد پايی گذاشته. شرمسارم که كاری برای جبرانش نمی تونم بكنم جز اينكه بگم ما عادت كرديم كه گاهی اس ام اس های چند روز پيش رو امروز دريافت كنيم و تبريكای شب يلدامون عيد نوروز به دست دوستامون برسه. man توی ذهنش می نويسه بلكه اشكال خطوط!!! به زودی برطرف شه و پيغاماشو دريافت كنين...
خطوط دلتون آزاد
پيغامای ذهنتون سريع الوصول
مشتركين مورد نظرتون هميشه در دسترس ...
همين.
تصور کن ساعت ۳ بعدازظهرمرداد ماه، تو گره باز نشدنی ترافیک بزرگراه چمران گیر کردی، تا اون لحظه هم ۱ ساعت از قرارت با یه بنده خدای توی اون سر شهر گذشته و ساعت مچیه داغ شده ات میگه ۲ساعت و ۴۰ دقیقه است که تو ماشین با پنجره های باز در حال تخمیر شدنی...
مثانه و معده ات با هم شروع به اعلام حضور می کنن، و درست مطابق با پارادوکس جهان معاصر، یکی از پُری می ناله و اون یکی از تُهی... و خب باز بر طبق قوانین ازلی ابدی، اونی که خالی تره پرسرو صدا تره و اونی که پُره، پر فشار تر....این وسط موبایلی که همیشه مثل یهودی سرگردان به دنبال یک خط ناقابل از آنتن می گرده، ضمن اعلام اینکه انرژی هسته ای حق مسلم شماست، محترمانه ابراز
می کنه، از این لحظه به بعد باید به سوگ باطری او هم نشست....
بعد مجبور می شی به ماکسیمای کناریت فکر کنی که چه راحت با شیشه های دودی بالا مونده، داره از
باد مطبوع کولر به همراه یک موزیک مناسب و لابد یک مکالمه مشعوفانه!!! لذت می بره و فکر میکنی به
اینکه چارتا کاغذ گرفتن از یه آدم بی نوا و یه تیکه کاغد دادن به چارتا آدم با نوا که نباید اینهمه سخت و
انجام نشدنی باشه...بعد فکر میکنی لابد چون مثل اکثر روزها و شبهای عمرت تنها هستی، اینهمه داره سخت می گذره که یهو چشمت می افته به ماشین بغلی که اونقدر خانم محترم، در ماشین رو محکم می بنده ( در اصل می کوبه به سر آقای راننده) که ماشین تو هم یه ذره می ره رو ویبره، و بعد دیدن صورت خیس مرد و زن که معلوم نیست درصد ترکیب عرق با اشک چقدره دوباره وادارت میکنه زل بزنی به روبرو....روبرو؟...یه ماشینه که روش نوشته:
"خوشبختی،داشتن دوست داشتنی ها نیست،
خوشبختی،دوست داشتن داشتنی هاست..."
همچنان زل زدی....ماشین ها کمی جلو رفتن.....بوووووووووووووووووووق...و بووووووووووووووق...و...باز هم..
..وتو خیره............بوووووووووووووووووق........................................و.همین.
"بخشیدن" یکی از عجیب ترین و گاهی سخترین و اغلب کمیاب ترین و اکثرا پرطرفدارترین و همیشه آسمانی ترین فعل انسانی بوده."انسانی "بودنش مهمه چون "بخشش" تو ذات طبیعت و اهل طبیعته.
از همه جالبتر اینه که معنی این کلمه بر حسب نیاز مون تغییر می کنه.... گاهی، بجای "گذشت" استفاده می کنیم..یعنی وقتی می بخشیم که "بگذریم"، رد بشیم، نمونیم.که خب معلومه،
این گذشتن چون چیزی رو عوض نکرده، با خودش ردپا و اثری می ذاره که مثل یه ضربه به آهن گداخته واسه همیشه می مونه و فقط کافیه یه جمله یا یه تصویر دوباره به ما یادآوری کنه که از چی "گذشتیم" و باز داغ دل یا دل داغمون تازه بشه...
خیلی وقتا، می خوایم یا ازمون می خوان که "فراموش کنیم" به جای این که ببخشیم.
باید یادمون بره چه اتفاقی افتاده یا چه اتفاقی باید می افتاده. باید انتظارات خودمون یا وظیفه اطرافیان رو
از همه جا پاک کنیم. اگه این درست باشه ، آلزایمری ها بخشنده ترین آدمهای عالم میشن.
وقتی میبینیم که نلسون ماندلا به زندانبانی که 27 سال از عمر بی بازگشت اون رو حبس کرده با صراحت میگه:
" می بخشم ولی فراموش نمی کنم" دیگه باید مطمئن بشیم که این دو فعل، اصلا شبیه لاله و لادن مرحوم نیستن که جداییشون به معنی ازبین رفتنشون باشه...
و گاهی بخشیدن واسه خیلی ها یعنی "صدقه " دادن....یعنی "زیادی ها" رو رد کردن. یه جور "از سر باز کردن و به کارهای مهمه دیگه رسیدن" میشه، که این دیگه توضیح دادنش در اصل توهین به"IQ محترم" مخاطب میشه....
به "بخشیدن" فکر کنیم...یادمون باشه "بخشندگی" به همراه مهربانی، اصلی ترین صفت خداونده.
برای بخشیده شدن اول، باید بخشید....
پس شاید بشه همه قدر نشناسی ها و فراموشی ها و کم فروشی ها و دل فروشی ها رو بهم "بخشید"..میشه؟..دعاکنیم...همین.
"رفتن" مثل هر پدیده
"رفتن" مثل هر پدیده ی دیگه ای زمان و وقت معینی داره، و باید درست تشخیصش داد و بی درنگ انجام.
یعنی گفتن به موقع "خداحافظ" شاید خیلی از" سلام" به موقع مهمتر باشه..چون وقتی میگی سلام ، همیشه حق استفاده از خداحافظ رو واسه خودت نگه داشتی..اما بر عکسش صادق نیست..
خیلی وقتا رفتن و خداحافظی کردن دیگه هرگز سلامی به دنبال نداره...پس میشه بی محابا سلام کرد..اما برای وداع باید حتما وقت گذاشت و فکرکرد.
به عبارت دیگه به یک جمع به یک شغل به یک موقعیت و خلاصه به یک اتفاق پیش رو میشه چندین بار "سلام" کرد اما در اغلب موارد فقط یک بار فرصت "خدا نگهدار" گفتن رو داریم...پس گفتن "خداحافظ" باید نتیجه یه سری فکر و تصمیم باشه....
این موضوع اصلا محدود به زمینه خاصی نیست در هر موقعیت و شرایطی که باشید، درک و تشخیص به موقع رفتن خیلی حیاتیه...
تو ورزش یا هنر یا شغل یا روابط شخصی، دوستی، زناشوئی و حتی یه مهمونی ساده ،مهمترین چیزی که حرمت شما رو نگه می داره، خاطرات خوب رو به همراه میاره و در شکل ایده آل، حسرت حضور شما رو به شکل مثبتش در فضا جاری میکنه ، همون درک درست زمان رفتنه...
موندن زیادی در هر جا و هر موقعیتی، کمترین ضررش تبدیل کردن شور و شوق طرف یا اطرافیان به "عادت" و بعدترش به "یکنواختی" و دست آخر "خستگی" است...حضور به اندازه و رفتن و ترک کردن به موقع، همیشه با خودش "حرمت" و "تازگی" و "اشتیاق تکرار" میاره...
البته بی تردید باید روی "به موقع" بودن این عمل تاکید داشت...یعنی نه دیر و نه زود...
"زود ترک کردن" و رها کردن و "رفتن"، که میتونه از بی انصافی باشه یا اغلب نا شکیبایی و تشخیص غلط و خیلی وقتا از خود خواهی یا داوری خودسرانه، زخمی میزنه به عمر نفس و حسرت رو، به تلخترین شکلش به خاطرات اون دوران و اون آدم، سنجاق می کنه
گفتنی و مثال زیاده اما خلاصه ش اینکه با هر کی هستی در هرجا و مکان و مقامی که هستی، بدون که تاثیر حضورت و ثمره بودنت با به موقع رفتنت عجین شده... قبل از عادی شدن...قبل از اینکه عذرتو بخوان...و قبل از اینکه همه اشتیاق به بودنت، فراموش بشه خیلی محترمانه، برو...
واسه اینکه هم مثالی داشته باشیم هم اینهمه جدی حرف نزده باشیم قسمتهایی از شعر آقای خرسندی که راجع به دم دست ترین مثال "دیر رفتن" ما ایرانی هاست ، یعنی علی دایی رو با هم می خونیم...
علی ای علی ی دایی، تو چه آفتی خدا را
که به قهقرا فکندی، همه عشق تيم ما را
دل اگر خوره شناسی، به رخ همين علی بين
که خورگی اش کلافه، بکند من و شما را
تو بزرگ وقهرمانی، یَل سابقاً جوانی
ز شکوه ابتدايت، مددی کن انتها را
بنشين کنار و بو کن ، گل ِ گلمحمدی را
به کلام خود قوی کن، دل مهدوی کيا را
نظری به باقری کن، که جوانترست اگرچه؛
به لحاظ سنّ بالا، زده از زمين کنارا
تو که گلزن قديمی، چو پدربزرگ ِ تيمی
بنشين بکن تماشا، نوه ها و بچه ها را
بنشين به عشق تيمت، سر نيمکت و گليمت
ز گليم خويش امّا، به برون منه تو پا را
اگرت توان نباشد، که روی به راه تختی
برو لااقل کپی کن، ره و رسم پوريا را
***********************************......فعلا همین.
دلش شاد اونكه می گفت سفر آدم رو پخته می كند...اما man بعد از يك ماه و نيمی كه سفر بود و از نيمكت دور، هنوز نمی دونه اتفاقاتی كه واسه روحش افتاده پختگيه يا چيز ديگه...
این سفر فقط چيزهای جديد به چشم نياورد..... یه "حسهايی" رو تأييد که نه، تثبیت کرد و به یه سری از کلمات معنی جدیدی داد، مثل حضور عزيزايی كه زمان، عزيزترشون کرد، يا مثل عزيزهای غریبه شده ای که، مرتب برات نامرئی تر میشن و خواسته یا نا خواسته به کبودی روحت تلنگر می زنن. که نمی دونی می خوان قدرت خودشون رو ثابت کنن یا ضعف تو رو......
حتما شنيدين(یا رو نیمکت خوندین؟) كه كسی می گفت پدرم هر چه پيرتر می شد كم حرف تر می شد تا جايی كه آخرای عمرش فقط می گفت: عجب عجب.......
سفر هم به شكل كم رنگ تری همين كار رو می كنه..... وقتی چيزهای بيشتری ببينی و وقتی تجربه هات بيشتر شه احتياطت بيشتر ميشه، و علاقه ت به حفظ اعتدال بيشتر....... وقتی صاحب لحظه هايی بشی كه ببينی جز خودت هيچ كس رو نداری و ازين تنهايی داره بهت سخت می گذره..... يادت مياد كه" درد" سازنده است و باز يادت مياد كه گاهي فقط "درد" سازنده ست.......... و شايد بعدها كه رو نيمكتت آروم شدی و به چيزهايی كه گذشته فكر كردی باور كردی كه نه فقط توی اون لحظه ها بلكه در قرارداد زندگی ، هيچ كس رو جز خودت نداری..... و به نظرم بايد خيلي خوش بخت باشی كه باور كنی اين تنهايی نه از عزت عزيزا کم می کنه و نه از بزرگ کردن كوچيك ها... كه كمك می كنه همه چيز رو جدا از خودت ببينی و بی اينكه وابسته شون بشی از دور مراقبشون باشی و ببينی چه مزه ای داره حس اينكه لازم نيست همه چيز و همه كس رو بفهمی بلکه بیشتر باید "بپذیریشون".....
اين پريشونی رو هم ببخشيد..... زمان می خواد تا تو ذهن man مرتب بشن........ نتيجه ی سفر يك ماه و نيمه اينقدر كم نيست كه تو يه متن جرقه بزنه و بعد خاموش شه...... يعنی اميدوارم اينطور نباشه....
به همه ی اينا بايد اضافه كنم دلگرمی ای كه تمام اين مدت همراهم بود وقتی به زحمت جايی پيدا می كردم تا به اين جهان مجازی متصل شم و می ديدم كه يك، دو يا چند نفری – بيشتر یا کمتر- از سكوت اين نيمكت نگرانند و احيانا" دلتنگ.......
گرمای حضورتون مستدام....برای هم دعا کنیم...
همين.
به بارگاه خدا می برند روح مرا...برای دیر رسیدن چقدر باید داد؟
میان بودن و رفتن،کدام سهم من است...برای قرعه کشیدن چقدر باید داد؟
بدان که گرگ صفت نیستم،من انسانم...ولی برای دریدن چقدر باید داد؟
در این زمانه که نان آبروی انسانهاست...برای قلب خریدن چقدر باید داد؟
صدای پای نبودن،سکوت قلب من است...برای صدا شنیدن چقدر باید داد؟
درون سینه اگر جای زندگی خالی است...بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟
شعر از شاعری است به نام نغمه رضائی...همین.
و "سکوت"بزرگترین کشف انسان شدن...تفسیرش بماند برای اهلش.
...............همین.