دلخوشی...
واسه دلخوشی!!!
همين دم دمای درد
با بيقراری؛قرار ملاقات دارم
دودلی ام را بر دوراهی ترديد؛به صليب خواهم کشيد
و با دستهايم به پل ها نشان خواهم داد که
راز پيوستگی را خوب می دانم
درنگی خواهم ايستاد......تا ابر
به سرنوشتش بپيوندد.....
ديگر هيچ <ليلائی> نمانده که سراغ دل مجنونم را از او نگرفته باشم
ديگر هيچ کبوتر بال شکسته ی بی جفتی نمانده که به يادش؛آه و دانه و اشکش نداده باشم.....
مسير بلندگوی هيچ مناره ای نمانده که ازآن به لابه نگفته باشم:
آی آدمها...ای پا ها و شکمها
ای آنهايی که دلتان بخش مهمی از وجودتان نيست..
نفرينتان می کنم.... درد عشق به جانتان!
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۳ ساعت ۱۱ ق.ظ توسط man
|