واسه دلخوشی!!!

همين دم دمای درد

با بيقراری؛قرار ملاقات دارم

دودلی ام را بر دوراهی ترديد؛به صليب خواهم کشيد

و با دستهايم به پل ها نشان خواهم داد که

راز پيوستگی را خوب می دانم

درنگی خواهم ايستاد......تا ابر

به سرنوشتش بپيوندد.....

ديگر هيچ <ليلائی> نمانده که سراغ دل مجنونم را از او نگرفته باشم

ديگر هيچ کبوتر بال شکسته ی بی جفتی نمانده که به يادش؛آه و دانه و اشکش نداده باشم.....

مسير بلندگوی هيچ مناره ای نمانده که ازآن به لابه نگفته باشم:

آی آدمها...ای پا ها و شکمها

ای آنهايی که دلتان بخش مهمی از وجودتان نيست..

نفرينتان می کنم.... درد عشق به جانتان!