دلخوشی...

واسه دلخوشی!!!

همين دم دمای درد

با بيقراری؛قرار ملاقات دارم

دودلی ام را بر دوراهی ترديد؛به صليب خواهم کشيد

و با دستهايم به پل ها نشان خواهم داد که

راز پيوستگی را خوب می دانم

درنگی خواهم ايستاد......تا ابر

به سرنوشتش بپيوندد.....

ديگر هيچ <ليلائی> نمانده که سراغ دل مجنونم را از او نگرفته باشم

ديگر هيچ کبوتر بال شکسته ی بی جفتی نمانده که به يادش؛آه و دانه و اشکش نداده باشم.....

مسير بلندگوی هيچ مناره ای نمانده که ازآن به لابه نگفته باشم:

آی آدمها...ای پا ها و شکمها

ای آنهايی که دلتان بخش مهمی از وجودتان نيست..

نفرينتان می کنم.... درد عشق به جانتان!


اون میگه..

اون ميگه...!
 
 
میگه:

 

رویاهاتو از دست نده

واسه اينکه اگه روياهات ازدست برن٫ زندگی عين بيابون برهوتی ميشه

که برفا توش يخ زدن....

روياهاتو از  دست نده ٫ واسه اينکه

اگه روياها بميرن٫ زندگی عين مرغ بريده بالی ميشه

که دیگه مگه پروازو خواب ببینه....

و باز میگه: وقتی توی شب بارون خورده مرد به نزدیک خونه رسید.. دستاشو تو جیبش کرد و به پنجره بالای سرش نگاه کرد.... چراغ روشن بود.........

خدا رو شکر که هنوز کسی منتظر کسی هست......

و آخر اینکه:

پرسید: {یک بلیط برای جهنم.. لطفا"}

گفت: متأسفم همه قطار ها از قبل پر شدند... پرسید:

{امشب هیچ وسیله دیگه ای حرکت نمی کنه؟} گفت: یه اتوبوس برای جهت مخالف..... پرسید: {مقصدش خیلی دوره؟}    گفت: نه ولی یه کتاب خوب همراه ببر..... تو این سفر آدم احساس تنهایی می کنه.....

 

نوشته ها مال: هيوز ٫ رستمی و هانت بودن....

                                                                               همين.

یه روزی...واسه همیشه شد یه شبی

يه روزی.. واسه هميشه شد يه شبی

 

رسید... دید صورت هنوز داره می خنده

پرسید: ببخشید ما همو می شناسیم..نه؟...صورت فقط میخندید.*.. باز پرسید:یعنی ما قبلا همو ندیدیم؟..صورت باز می خندید.. پرسید:ای بابا خب  بگین آشنا هستیم یا نه؟

و باز صورت فقط و فقط میخندید.. البته نه از اون خنده های صدادار ...فقط یه تبسم یا یه صورت کشیده شده  شبیه این ساین لبخند... عصبی شد و گفت: کاش مثل بقیه از کنار آدم رد می شدین یا اگر  می ایستادین مسخره می کردین و می رفتین ..اونجوری آدم تکلیفش روشن بود.. اما این شکلی فقط .... و باز صورت همان بود که بود...داد زد که خب لااقل بگو چه خبره ..یا فقط بگو ساعت چنده؟؟؟.... وباز همان صورت... دیگه شاکی شد... تو تاریکی دورو برش فقط مشتاشو پرتاب می کرد ..نمی دید کجا میخوره ...فقط داد میزد و میزد..

بعد یهو ایستاد... نفس نفس میزد.. صورت جلوش نبود... افتاده بود زمین.چندین صورت دیگه هم بود. خونی و خاکی ،خم شد دید یه کاغذ از جیباشون افتاده ..ورداشت .. یه نسخه دکتر بود نوشته شده بود: سندرم لبخند... بیماری " کشیدگی دائمی صورت " و دنبالش دستورات پزشکی بود...

منگ و گیج برگشت اطرافشو نگاه کرد... کلی آدم در سکوت نگاش می کردن...

نزدیک تر که شد دید همه همون سندرم لبخندو دارن چون با دهان خندون گریه می کردن... رفت جلو که توضیح بده ... بگه فقط می خواسته ساعت بپرسه.. اصلا قصد آزار و اذیت نداشته.... ولی کسی گوش نمی داد... چراغهای گردون محیط اطرافو روشن و خاموش می کردن.. معلوم نبود کدوم آمبولانسند کدوم ماشین پلیس و یا ماشین جمع آوری زباله... تا به خودش اومد دید به دستش دستبند زدن و انداختنش توی یکی از این ماشینا.... گریه می کرد.. التماس می کرد... داد می زد... اما همه انگار کرد شده بودن.. خودشم که انگار کمی تا قسمتی کور شده بود...

بردن نشوندنش رو یه نیمکت..... یه سری آدم اومدن و رفتن و یه چیزهایی گفتن..... یکیشون ادعا می کرد که ازش دزدی کرده... یکی دیگه گفت: به من بی احترامی کرده.. یه خانم و آقا اومدن گفتن: بهشون خیانت کرده.. یه سری آدم معروف اومدن که همه براشون کف می زدن گفتن: حق کشی کرده.. از پشت به ما خنجر زده.. یه بچه اومد گفت: اسباب بازی راستکیه منو از دستم قاپ زده... (فریاد وا اسفاهای جمع بلند شد).. یکی گفت: بی خودی به من سلام می کنه.. اون یکی گفت: به چه جر‌أتی بی اجازه از من خداحافظی می کنه؟ یه بزرگواری اومد گفت: باهاش کار داشتم نیومده.. یه عزیزی اومد داد زد: هی بی خودی با من کار داره.. خلاصه یه تومار از جرائم روبروش گذاشتن.. خواست انکار کنه.. دید قبلا محکوم شده.. حکم هم صادر شده..... بلندش کردن... برای حبس ابد.. باید ازش عکس می گرفتن که بعدها یادش نره چه شکلی بوده... یه عکاس پیر واستاد جلوش.. گفت حاضری؟ گفت من فقط نفهمیدم چرا همه جا تاریکه... فقط نمیدونستم ساعت چنده.... باز عکاس گفت حاضری؟.. با سر اشاره کرد آره...عکاس گفت ۱....۲....... بابا اون عینک آفتابی رو بردار...........۳.. نور فلاش توی چشمش خورد.......همین.

 


یه روزی..واسه همیشه شد یه شبی

يه روزی....

یه وقتی یه جائی یه کسی از خواب پامیشه،میبینه همه جا تاریکه.

خب اولش فکر میکنه هنوز شبه اما سرو صدای بیرون مطمئنش میکنه

که نه،... روزه دیگری است و"آدمها اومدن تا با کف پاشون قصه زندگی هزاران مورچه روبه صفحه آخر برسونن."

پس چرا نمیتونه جائی رو ببینه؟؟ ...دنبال ساعتش می گرده .. پیدا نمیکنه.

میره دمه پنجره اش ببینه شاید هوا ابریه... اما نه... آسمون صاف صافه..ولی تاریک.

میخواد به دوستی آشنائی زنگ بزنه ازش بپرسه چه خبره... اما هیچ مشترکی در دسترس نیست...

میره بیرون از رهگذرا لاقل ساعت بپرسه ... همه انقدر عجله دارن که بی توجه از کنارش میگذرن.. بعضی هام که  جواب میدن ،مسخراش میکنن...

همه جا تاریکه  اما انگار مردم متوجه نیستن... هیچ کس براش عجیب نیست..

اونطرف 2 نفر با جدیت و مسئولیت پذیری زیاد مشغول کتک زدن همدیگن...

 اینطرف یه آقای جوونی با احترام مشغول سبک کردن جیب آدماست.....

اونطرف تر دو تا جوون دارن با هم مگن و می خندن....یه نفر داره کنار جوب کتاب می خونه

یه آقائی با تلفن همراهش داره  دادزدن و تمرین میکنه...

یه خانمی سره چهارراه از ماشینش پیاده می شه  بی توجه به ارکستر بوق های پشت سرش

میره و روزنامه می خره تا شیشه ماشینش رو پاک کنه....

خلاصه همه دارن زندگی میکنن اما همه جا تاریکه چرا...؟ یه دفه یه نگاه آشنا میبینه ...

یه نفر داره با لبخند نگاش می کنه... وای .. چه خوب...با سرعت میره طرفش.. اما ماشینا نمی ذارن....آدما تنه میزنن... از ساختمون نیمه کاره مصالح میریزه...گودال پراز آب تیره به پاهاش چنگ می زنه.... خلاصه... به اوون نگاه آشنا نزدیک میشه.

.. هنوز داره لبخند می زنه.......

این داستان ادامه دارد........

 

 

برای فاتح ...

دوباره ۲۱گرم!!!
*برای کسی که در دامنه آتشفشان خانه داشت و حال به دنبال چتری ميگرد که خيس نشود......*
از اون چيزهائی که ما ها عادت داريم زود فراموششون کنيم
هستند ٫ميبينيم... وقتی نيستند يادمون ميره که نديديمشون..
از اون چيزهائی که وقتی داريمشون فقط يه گوشه نگهشون می داريم
و زمانی که ازدستشون ميديم تازه بهشون احتياج پيدا ميکنيم...
از اون چيزهائی که فکرميکنيم وظيفه اشون اينه که باشن
و اون لحظه که نوبت ما ميشه که به دردی بخوريم ونميخوريم‌‌ ...
از اونا گله می کنيم.....
و خلاصه از اون چيزهايی که بودنشون و لطف حضورشون رو عادت
قدرنشناسيه خودمون رو خصلت
و حق رفتنشون رو جنايت ميدونيم....... يه ذره بيشتر فکر کنيم...
                                                                                                           همين.
                                                                                          

21 گرم

۲۱ گرم

خب اينم از اول زمستون....

نميدونم چرا هميشه شبای خاص دلم يه اتفاق خاص می خواد...يک گرم از اون ۲۱ گرم...

شب عيد؛شب چهارشنبه سوری؛شب يلدا... خب معمولا هم پيش نمياد

يا شايدم پيش ميادو من فکر می کنم بايد خاص تر باشه.....

البته ديشب نمايش (مرغ دريائی من؛چخوفـ -ساد)اجرا شد.هرکی نديده ازدستش رفته.. محمد رحمانيان با تقديم اجرای خوبش به شبنم طلوعی که به فرانسه مهاجرت کرده(شايدم يه تبعيده خودخواسته)واقعاً گل کاشت..

جای خانم طلوعی يا به قول آقای رحمانيان ؛بانوی سال تئاتر؛ واقعا خاليه

ميای ؛می جنگی؛ تمرين ميکنی؛ تا جا بيافتی بعد باز می جنگی و تمرين می کنی تا شناخته بشی و باز دوباره دوباره ...بعد يه دفه  تا می خوای از واژه ناماٌنوس و بيگانه تثبيت بهره ببری...مبينی دوباره می گن و حتی گاهی نميگن ولی ميفهمی که .... بازی ازازسر... جالبه ها!!

خلاصه.. من هروز حواسم به اون ۲۱ گرم جادوئی هست.. ميدونی چيرو می گم که... ؟؟

                                                                  همين.


فکر کنم خوش اومدم...نه؟

سلام
يه بار سعی کردم نشد
صبر کردم بازم نشد
صدا کردم.....بازم نشد

حالا دوباره امتحان ميکنم... ببينم درست ميشه يا نه...

از امروز اومدم روی نيمکت نشستم.... حرف می زنم : کاری که هممون خيلی خوب بلديم...

خواستی بيا بشين گوش بده...نخواستی... برو به سلامت...نه اومدنت دست ماست

نه رفتنت...دست خودته؟؟؟....کی می دونه؟!!!....خلاصه تنهايی شده با خودم حرف می زنم.... ميگن تنها صداست که می ماند... اه اه..

 حالم از فلسفه بافی بهم می خوره... ببخشيد....خلاصه

« گر مرد رهی.... بيا بشين پيشه ما»... البته زن و مرد نداره... بگذريم

                                                                                    همين.