يه روزی....
یه وقتی یه جائی یه کسی از خواب پامیشه،میبینه همه جا تاریکه.
خب اولش فکر میکنه هنوز شبه اما سرو صدای بیرون مطمئنش میکنه
که نه،... روزه دیگری است و"آدمها اومدن تا با کف پاشون قصه زندگی هزاران مورچه روبه صفحه آخر برسونن."
پس چرا نمیتونه جائی رو ببینه؟؟ ...دنبال ساعتش می گرده .. پیدا نمیکنه.
میره دمه پنجره اش ببینه شاید هوا ابریه... اما نه... آسمون صاف صافه..ولی تاریک.
میخواد به دوستی آشنائی زنگ بزنه ازش بپرسه چه خبره... اما هیچ مشترکی در دسترس نیست...
میره بیرون از رهگذرا لاقل ساعت بپرسه ... همه انقدر عجله دارن که بی توجه از کنارش میگذرن.. بعضی هام که جواب میدن ،مسخراش میکنن...
همه جا تاریکه اما انگار مردم متوجه نیستن... هیچ کس براش عجیب نیست..
اونطرف 2 نفر با جدیت و مسئولیت پذیری زیاد مشغول کتک زدن همدیگن...
اینطرف یه آقای جوونی با احترام مشغول سبک کردن جیب آدماست.....
اونطرف تر دو تا جوون دارن با هم مگن و می خندن....یه نفر داره کنار جوب کتاب می خونه
یه آقائی با تلفن همراهش داره دادزدن و تمرین میکنه...
یه خانمی سره چهارراه از ماشینش پیاده می شه بی توجه به ارکستر بوق های پشت سرش
میره و روزنامه می خره تا شیشه ماشینش رو پاک کنه....
خلاصه همه دارن زندگی میکنن اما همه جا تاریکه چرا...؟ یه دفه یه نگاه آشنا میبینه ...
یه نفر داره با لبخند نگاش می کنه... وای .. چه خوب...با سرعت میره طرفش.. اما ماشینا نمی ذارن....آدما تنه میزنن... از ساختمون نیمه کاره مصالح میریزه...گودال پراز آب تیره به پاهاش چنگ می زنه.... خلاصه... به اوون نگاه آشنا نزدیک میشه.
.. هنوز داره لبخند می زنه.......
این داستان ادامه دارد........