...انسانم آرزوست
دلش شاد اونكه می گفت سفر آدم رو پخته می كند...اما man بعد از يك ماه و نيمی كه سفر بود و از نيمكت دور، هنوز نمی دونه اتفاقاتی كه واسه روحش افتاده پختگيه يا چيز ديگه...
این سفر فقط چيزهای جديد به چشم نياورد..... یه "حسهايی" رو تأييد که نه، تثبیت کرد و به یه سری از کلمات معنی جدیدی داد، مثل حضور عزيزايی كه زمان، عزيزترشون کرد، يا مثل عزيزهای غریبه شده ای که، مرتب برات نامرئی تر میشن و خواسته یا نا خواسته به کبودی روحت تلنگر می زنن. که نمی دونی می خوان قدرت خودشون رو ثابت کنن یا ضعف تو رو......
حتما شنيدين(یا رو نیمکت خوندین؟) كه كسی می گفت پدرم هر چه پيرتر می شد كم حرف تر می شد تا جايی كه آخرای عمرش فقط می گفت: عجب عجب.......
سفر هم به شكل كم رنگ تری همين كار رو می كنه..... وقتی چيزهای بيشتری ببينی و وقتی تجربه هات بيشتر شه احتياطت بيشتر ميشه، و علاقه ت به حفظ اعتدال بيشتر....... وقتی صاحب لحظه هايی بشی كه ببينی جز خودت هيچ كس رو نداری و ازين تنهايی داره بهت سخت می گذره..... يادت مياد كه" درد" سازنده است و باز يادت مياد كه گاهي فقط "درد" سازنده ست.......... و شايد بعدها كه رو نيمكتت آروم شدی و به چيزهايی كه گذشته فكر كردی باور كردی كه نه فقط توی اون لحظه ها بلكه در قرارداد زندگی ، هيچ كس رو جز خودت نداری..... و به نظرم بايد خيلي خوش بخت باشی كه باور كنی اين تنهايی نه از عزت عزيزا کم می کنه و نه از بزرگ کردن كوچيك ها... كه كمك می كنه همه چيز رو جدا از خودت ببينی و بی اينكه وابسته شون بشی از دور مراقبشون باشی و ببينی چه مزه ای داره حس اينكه لازم نيست همه چيز و همه كس رو بفهمی بلکه بیشتر باید "بپذیریشون".....
اين پريشونی رو هم ببخشيد..... زمان می خواد تا تو ذهن man مرتب بشن........ نتيجه ی سفر يك ماه و نيمه اينقدر كم نيست كه تو يه متن جرقه بزنه و بعد خاموش شه...... يعنی اميدوارم اينطور نباشه....
به همه ی اينا بايد اضافه كنم دلگرمی ای كه تمام اين مدت همراهم بود وقتی به زحمت جايی پيدا می كردم تا به اين جهان مجازی متصل شم و می ديدم كه يك، دو يا چند نفری – بيشتر یا کمتر- از سكوت اين نيمكت نگرانند و احيانا" دلتنگ.......
گرمای حضورتون مستدام....برای هم دعا کنیم...
همين.