بوق!
تصور کن ساعت ۳ بعدازظهرمرداد ماه، تو گره باز نشدنی ترافیک بزرگراه چمران گیر کردی، تا اون لحظه هم ۱ ساعت از قرارت با یه بنده خدای توی اون سر شهر گذشته و ساعت مچیه داغ شده ات میگه ۲ساعت و ۴۰ دقیقه است که تو ماشین با پنجره های باز در حال تخمیر شدنی...
مثانه و معده ات با هم شروع به اعلام حضور می کنن، و درست مطابق با پارادوکس جهان معاصر، یکی از پُری می ناله و اون یکی از تُهی... و خب باز بر طبق قوانین ازلی ابدی، اونی که خالی تره پرسرو صدا تره و اونی که پُره، پر فشار تر....این وسط موبایلی که همیشه مثل یهودی سرگردان به دنبال یک خط ناقابل از آنتن می گرده، ضمن اعلام اینکه انرژی هسته ای حق مسلم شماست، محترمانه ابراز
می کنه، از این لحظه به بعد باید به سوگ باطری او هم نشست....
بعد مجبور می شی به ماکسیمای کناریت فکر کنی که چه راحت با شیشه های دودی بالا مونده، داره از
باد مطبوع کولر به همراه یک موزیک مناسب و لابد یک مکالمه مشعوفانه!!! لذت می بره و فکر میکنی به
اینکه چارتا کاغذ گرفتن از یه آدم بی نوا و یه تیکه کاغد دادن به چارتا آدم با نوا که نباید اینهمه سخت و
انجام نشدنی باشه...بعد فکر میکنی لابد چون مثل اکثر روزها و شبهای عمرت تنها هستی، اینهمه داره سخت می گذره که یهو چشمت می افته به ماشین بغلی که اونقدر خانم محترم، در ماشین رو محکم می بنده ( در اصل می کوبه به سر آقای راننده) که ماشین تو هم یه ذره می ره رو ویبره، و بعد دیدن صورت خیس مرد و زن که معلوم نیست درصد ترکیب عرق با اشک چقدره دوباره وادارت میکنه زل بزنی به روبرو....روبرو؟...یه ماشینه که روش نوشته:
"خوشبختی،داشتن دوست داشتنی ها نیست،
خوشبختی،دوست داشتن داشتنی هاست..."
همچنان زل زدی....ماشین ها کمی جلو رفتن.....بوووووووووووووووووووق...و بووووووووووووووق...و...باز هم..
..وتو خیره............بوووووووووووووووووق........................................و.همین.