شما هم قضاوت می کنید؟؟

به راحتی گذشته رو که می تونه مشترک هم باشه،ریز ریز می کنیم و بعد این تکه پاره های بی خاصیت

رو به همه نشون می دیم و می پرسیم:"آخه اینا ارزشی داره؟...شما قضاوت کنید!!!"

به سادگی بخشها و خصوصیات ندیده آدمها رو با تخیل ناکار آزموده خود، تکمیل که نه، تجسم

می کنیم، بعد برای این مجموعه کارتونی یه شناسنامه صادر می کنیم و این بینوا رو با این هویت

خود ساخته به همه معرفی می کنیم و می پرسیم "آخه این چه ارزشی داره؟...شما قضاوت کنید!!"

با آسودگی گوشه ای از اتفاق افتاده رو ار زمان و مکانش جدامی کنیم، بعد این تکه جدا افتاده از اصل رو

سر و ته می گیریم و لابه لای خنده یا گریه بی دلیل، از خود یا درگیران اون اتفاق می پرسیم:

                                  "واقعا این ارزشی داره؟....شما قضاوت کنید!!!"

داوری کردن درست مثل ورزشهای همگانی، به یک فعل همگانی تبدیل شده..

همه انگار حق داریم که همه جا برای همه کس و درباره همه چیز داوری کنیم... گویا به هیچ ابزاری نیازی نیست... تنها باید"جرأت"اش رو داشت. جرأتی که لابد مخلوطی است از بی انصافی و خودخواهی و بی تجربه گی و چیزهای دیگه ای که هر کس از خودش به اون اضافه می کنه.. 

و در این مسیر داوری بی دریغ، "امنیت" شاید اولین قربانی باشه...

صحبت از ناامنی بماند برای حوصله دیگر.

 

تبصره:(فقط جهت اطلاع!!)

از داوری گفتن و تلاش برای داوری نکردن، باعث کوتاه شدن این متن از میزان مفصل اولیه شد

..............................................................................................همین.

 

 

کلامی برای آغاز..

*بايد بايستيم.../ فقط بايستيم‌ / بايستیم برای يک لحظه

پيش از آنکه کسی حرفی بزند يا کاری انجام دهد....که شايد ديگری را بيازارد..

*بايد سکوت کنيم/فقط سکوت کنيم...سکوت برای يک لحظه،پيش از آنکه تا ابد

موهبت هم آوازئی را که در قلب هايمان می رويد از دست بدهيم...

*بايدقدر بدانيم../فقط قدر بدانيم،پيش از انکه آينده،در خاکستر و ’غبارتحقير‘ بلغزد..

بايستيم...سکوت کنيم...و قدر بدانيم ،حتی برای يک لحظه...

تفاوت هايمان گنجينه هايی ست يگانه...ما، همه ما تکه ای از ”هدايا“ را داريم...

...هستيم... برای پذيرش  برای پرورش و برای پيشکش...

فقط باشيم، بايدباشيم...حتی برای يک لحظه صادق و منصف و مهربان... و اول با خود

نه هرگز داور  و نه کينه توز...

به پاس بودن و داشتن و بخشيدن، يک بار از ته دل ،

بی نياز به پاسخی، به  هم سلام کنيم...

سلام......۷/۱/۸۵... همين.

 

ثانیه ها...

می گفت زندگی توی جزئياته که اتفاق می افته........ و کليت، فقط مثل يه لانگ شات از تيترهای وقايع بدون شرحه.... لحظه ای که دوست عزيزی رو می بوسی،يا در آغوش می گيری يا به يادش اشک ميريزی يا لبخند می زنی اندوخته تو دانشِ ساليانِ  تو نيست بلکه تو توی اون لحظه ی به خصوص با تمام خصلتهای انسانیِ بدو آفرينشت روبرويی، مثل روزی که به دنيا اومدی و نمی دونستی مادرت رو از کجا می شناسی. اين حقيقته که فقط ۲۱گرم از حيات ما زندگی ماست.و اين جزئيات خيلی کم وزن تمام درک ما هستن از بودنمون.....  علم ميگه، در لحظه مرگ ۲۱ گرم از وزن ما کم ميشه.... وما ميدونيم اون، مجموعه ثانيه هايی است که واقعا زتدگی کرديم...لحظه ای که از ته دل برای کسی دست تکون داديم.... به بچه ای لبخند زديم.... براي کسی دعا کرديم.... از خوشی کسی ذوق کرديم...يا........... قدر ثانيه هارو می دونيم؟؟؟....همين.

ماه!...

کاش ماه ميدانست که از اين همه ستاره و سياره فقط يکی،

"مشتری " است!

 

............................................................................همين.

 

ندانستن...

"ندانستن" به نظر میاد اصالت دنیای امروزه..... انگار قرنهاست که دیگه دانائی ، توانائی نیست....

 

وقتی "نمیدونی" مشکلی نداری... حتی جرمی هم مرتکب بشی مجازاتی نداری..

به چیزی متهم نمی شی برای هیچی ازت توضیح نمی خوان...

 

وقتی نمی دونی با کی داری حرف می زنی ،می تونی هرجور دوست داری حرف بزنی...وقتی نمی دونی کجا میری.. هرجا بخوای می تونی واستی....وقتی نمی دونی کجاها بودی، دیگه لازم نیست واسه جائی که نبودی عذر بیاری و  وا سه جائی که بودی دلیل.... وقتی ندونی آدمها " چی بودن " دیگه لازم نیست واسه چیزی که دارن بهش تبدیل می شن حرص بخوری... وقتی  ندونی تو واسه آدمها " چی بودی" دیگه لازم نیست واسه چیزی که الان نیستی افسوس بخوری....وقتی ندونی آدمها دارن چه چیزی رو ازت دریغ می کنن، دیگه لازم نیست چیزی رو طلب کنی....وقتی ندونی که دیگران چی میدونن، دیگه لازم نیست چیزی رو مخفی کنی....وقتی ندونی که آدمها چی پشت سرت می گن، دیگه لازم نیست مرتب به پشت سرت نگاه کنی....وخلاصه وقتی نمی دونی که چه کسانی نوشته هات رو می خونن، دیگه لازم نیست به موضوع نوشته هات فکر کنی....

وقتی ندونی.، راحت شعار میدی... وقتی ندونی راحت قضاوت می کنی...وقتی ندونی، شجاع میشی...وقتی ندونی آزاد میشی... ....همین.

 

برای خالی نبودن عریضه..

می گويند:

هرچه بالاتر می روی،برای آنانکه پرواز نمی دانند،کوچکتر به نظر می رسی.....

يا

چه يک گودال کوچک يا يک دريای وسيع،”اگر” زلال باشی، آسمان درون توست..

و

با وفاترين جفت های جهان، کفش ها هستند....

و آخر اينکه:

خدايا با همه کوچکيم، يک چيز بيشتر از تو دارم....و آن خدايی به بزرگيه توست...

....فعلا همين.

پاک کن، گاو ،گربه....

دانشمندای عزیز باز چیزی گفتن كه خیلی زیاد به دغدغه man در این جهان نزدیكه....

میگن میشه با تركیب چند دارو محصولی ساخت كه به فراموشی خاطرات بد انسان كمك كنه.....

و همین جمله كه در ادامه ش كلی تحلیل و توصیف پزشكی وجود داره كافیه تا man رو با خودش ببره به اینكه.....

 

این قضیه اختیاریه یا به قدرت و نفوذ اون دارو بستگی داره؟

یعنی وقتی می خوریمش دیگه از دستمون خارجه و هرجا بخواد میره؟

اگه اختیاری باشه بهتره خاطرات بد رو به سلاخی اون سپرد یا خاطرات خوبو؟

سخت ترش اینه كه به چه خاطره ای میگن بد و به چی میگن خوب؟ اونم وقتی كه با گذشت سال و ماه یادآوری خاطرات تلخ میتونه خنده به لب بیاره و عبور خاطره شیرین از ذهن با خودش افسوس میاره و آه....

نمی تونم از جمله ی زیبای دوست عزیزی در فیلم هوشمندانه ش صرف نظر كنم كه می گفت ”به جای دلبستگی به حُسن آدما باید عاشق عیباشون باشیم“....... اون وقته كه به نظرم خاطرات خوبمون مجموعه ایست از عیبای كسایی كه دوستشون داریم.....جالب میشه!

به اینجا كه می رسم اسب ذهنم شیطنتی می كنه و sms ای رو یادآور میشه كه قصه گنجشكی بود كه به خاطر پرواز بالای ابرا یخ می زنه و می افته زمین، گاوی كه رد می شده روش (...) اونوقت گنجشك گرم میشه و زنده میشه و جیك جیك می كنه، یه گربه كه از اونجا می گذشته صداشو می شنوه و می یاد(...) رو از روش پاك می كنه و می خوردش... اون sms نتیجه گرفته بود كه هر كی بهت(...) لزوما در حقت بدی نكرده و هر كی(...) رو از روت پاك می كنه حتما قصد خیر نداره..... پس باز فهمیدن خوب و بد به نتیجه مربوط میشه نه به مسیر قضاوتمون.....

بعد میگم گرچه یاد آوری ِ دینی كه از گذشته نسبت به كسی داریم دردناكه اما می تونه ما رو از سرمایی احتمالی نجات بده.... سرمای آدم نبودن- میگن آدمی، آه و دمیست... شاید آهش مال خاطره ست و دمش مال جبرانش یا مرورش-.....شاید.

 

 

میون این همه سؤال فقط اینو می دونم كه همه به این دارو احتیاج ندارن.... بعضیا با استعداد زیاد، خودشون به طور ارادی بخش هایی از گذشته رو از ذهنشون حذف می كنن....جوری كه با هیچ اشاره ای چیزی به خاطر نمیارن، حتی اگه اون چیز قولی باشه یا قراری یا قدری كه ندونستن و نمی خوان بدونن.... از دست هیچ گاویم كاری براشون بر نمیاد.... بعضیام یا از گربهه پیروی می كنن یا یادشون میره كه این گربه ها چرا دارن كمك می كنن كه (...) از روشون پاك بشه.....نمی دونم.

 

 

عادت نیمكت تكرار نیست.... اگه می بینین كه این دومین مطلب درباره ی فراموشیه واسه اینه كه بدجوری ذهنش تو ”فراموشی “ و ”یادآوری“.... ”قدر دونستن “ و ”ندونستن“ مونده و كلی سؤال دیگه كه دیگه نه حوصله ی پرسیدنش هست نه احتمالا وقتی واسه جواب دادنش.... بگذریم.....

 

 

۱۲ بهمن تولد man بود.... یكی از اون عزاهای عمومي، واسه همين ننوشت ”امروز تولدمه لطفا منو سورپرايز كنيد“....... اما اين اصلا به اين معنی نيست كه واسه سورپرايز شدن تاريخ مصرف قائله..... (اينجوريه ديگه.... يه روزايی تو زندگی هر كسی هست كه چوب حراج می زنه به كليشه ها و عادتا و انتظاراتش)........

 

با يك بار خريد مشتری دائمی ما خواهيد شد..........همين.

 

ضد فراموشی

نیمكت رو برگردوندیم سر جای قبلیش......

چون درست مثل آشپزایی كه هرچقدرم دیگ و قابلمه ی نو و پیشرفته بهشون بدی باز دستشون به همون قابلمه ی قدیمی و رنگ و رو رفته میره، هر كار كردم نتونستم با این شكل جدید راحت شم و چیزی توش بنویسم......

از اینا گذشته واسه سابیدن زعفرون هنوز ظرف مسیه كه به كار میاد.....

 

این شكل بنفش حتما بهترین ظرف ممكن نیست اما چون اولین چیزی بوده كه به نیمكت یاد داده اسمش رو چجوری  تو این دنیای مجازی بنویسه، عین معلم كلاس اول عزیزه..... و بهتر دیدم تا وقتی كه قالب محكم و برازنده ای پیدا نكردم همین شكلی نگهش دارم......

 

كلمه اگه از دل بیاد باید اونجایی بشینه كه شبیه ترین شكل به دل گوینده یا نویسنده ش باشه...

و اون قالب اصلا شبیه نیمكت و دل نویسنده اش نبود.......

 

Man خوب می دونه كه ارزش یه وبلاگ نه به شكلشه و نه حتی به كلمه هایی كه توش نوشته میشه….

ارزش یه وبلاگ به كساییست كه میان و یادداشتی براش میذارن..... كسایی كه جز با دلشون نمی گن و نمی نویسن......

 

میگن آدما وقتی آلزایمر میگیرن میرن سراغ جاهایی كه اول عمرشون دیدن.... یعنی فقط اونا رو یادشون میمونه.... گمونم علتش اینه كه كوچه ها و ساختمونای جدید آدمو تو ترس گم شدن نگه می دارن.....

واسه گم نكردن جای نیمكت هم كه شده فعلا همینجوری كه از اولین روز بود نگهش می دارم........

آلزایمر ازتون دور باد......همین.

ما به پیوست،دل داده ایم...

امروز شاید باید :

از این آمدن و رفتن، از آن گفتن و شنیدن، از این داشتن و ندیدن، از آن دیدن و دانستن، از دانستن و نشناختن، از گم کردن امید و از حسرت دل دادن، از واهمه دوری و "دو" شدن، از هراس تنهائی و "یک" ماندن،

از قطع امید و از وا دادن، از خستگی و تاریکی و" تا" ماندن، از حیرانی عقل در حیات پیش رو، از قحطی خنده و خنداندن،

از امیدوار بودن و مسخره نشدن ..... و خلاصه از بودن یا نبودن....نوشت.

چون تقویم میگه نیمکت یک ساله شده....

همیشه از نشانه گذاری و علامت یاد آوری روز و روزگار بیزار و گریزان بودم...چون در هر شکلش مایه حسرت بیشتر و افسوس نداشتن میشه.....لذت و ارزش و اهمیت زندگی در یک بار بودنشه....حفظ و انجمادش در شکل خاطره و عکس و یادگاری، فقط به نظرم باعث از بین رفتن تاریخ مصرفش میشه....واسه همین دو روز در سال عزای عمومیه برای من:

یک روز مونده به تولد و شب سال تحویل...اما اینجا در گوشه دنیای مجازیه عزیز، یک سال پِیش به اصرار دوست پر قدرِ جلای وطن کرده، در کنار این بزرگراه، گوشه ای رو گرفتم و نیمکت سبکم رو گذاشتم تا هر کس خواست بیاد و دمی به قلمی یا قدمی نشانی بگذارد و بگذرد.... تا نفسی از man!تازه شود و از آن نشان، نشانی بگیرد و .....در این سرزمین گم نشود.

نیمکت، شب یلدای 1383در این محل نصب شد. 21 گرمی بودنش را هم که دو بار روی خود نیمکت شنیده اید (اونايی که نشنیدن از اونايی که شنیدن بپرسن!!)

گفتم این ترک عادت و به "روز گرد" و"ماه گرد" و "سالگرد" تن دادن، تدارکی می طلبد.

دیدم آنچه گفته شده روی نیمکت را که میدانید.....(میدانید؟؟؟).آنچه را که به نیمکت هدیه دادید( اسمش همون کامنته!!)را هم که دیگه حتما میدانید.. پس فقط میماند آنچه که نیمکت برای دوستانش داشته است(که بازم اسمش همون کامنته!!)

پس گشتیم...بود..(شما هم بگردید هست!!) و ماحصلش شد آنچه که به پیوست آمده.

برای man.اینها مهری است که در طول ِیک سال به دوستان و به نشانه دوستی تقدیم شده ...خواستم بگویم به تک تک شان که"برو دارمت"...

حتما هم میدانید که اینها گزیده ای است از همه .

پس این شما و این ....

ترس؛ از ندونستن میاد....چون اطاق تاریکه و نمی دونیم چی توشه ........ ازش می ترسیم...اگه می دونیم دیگه نباید بترسیم...باید آماده باشیم .....یه وقتایی هم ندونستن، آرامش میاره....{یه بار رو نیمکت نوشتم}...پس فعلا .........همین.

گفت: بین وصال و فراق، دومی را برگزین..... چون در آن همیشه شوق اولی است... اما در اولی همیشه هراس دومی.....ممنون .....همین.

می گن جای خالی آدما وقتی پیدا می شه که بهشون فکر می کنیم.... خب یعنی به آدمای زندگی مون فکر نکنیم؟؟؟...نه... بهتره وقتی نیستن مث وقتی باشیم که پیشمون بودن...اونوقت انگار همیشه هستن......همین.

خوبه که حواسمون هست اگه غصه هارو بنویسیم انگار زیادشون کردیم....بعضی وقتا ؛گفتن؛شون باعث میشه بفهمیم اندازه واقعی شون چقدره...اما نوشتن و ثبت کردن، یعنی به تعداد خواننده هاش، تکثیر کردن....بازیه ؛مار و پله؛ است...جر نزنیم....همین.

خوب بود..... به نظرم اگه رقابت می کنیم باید بهترین ضربه رو بزنیم که حتما دقیقترین ضربه هم است.. از روی عقل!...که خب جوابشم سخته... اما تو رفاقت بهترین ضربه ها همیشه ساده ترین هاست...از روی دل... که جوابشم راحته... انتخاب با شماست....همین.

همیشه از این جمله؛خواستن توانستن است؛ متنفر بودم....فهمیدم بهتر اینه که بگیم: آنچه را که می توانیم باید بخواهیم.... یا یه همچین چیزی...همین.

صداقتشو بخواین واسه من اصلا برخورد اول هیچ وقت تعیین کننده نبوده....چون از بس واسه همه مهمه.. یا اینقدر دستپاچه می شن که مثل من و شما و خیلی های دیگه گند می زنن یا بی خودی زیادی خوب و مسلط هستن که بازم با خود خودشون فرق داره... برخورد دوم تازه شروعه...نه؟.. اولی شاید تصادفی باشه.. اما دومی.... بماند......همین.

یکی یه بار یه جائی گفته:..... ترازو و حساب پس انداز به هم خیلی ربط دارن......ترازو میزان پس اندازه غذاهای خورده شده و ورزش های نکرده مون رو نشون می ده....... و حساب پس انداز یعنی میزان و وزن کارهای انجام داده و تفریحات نکرده ........همین.

....میگن بچه ها وقتی بالغ می شن که بفهمن همونطور که حق گریه کردن دارن ...حق اشتباه کردن هم دارن...ماها بعضی هامون بزرگ می شیم ولی بالغ نمیشیم....همین.

یاد یک جوک ازwoody alen افتادم... گفت دو تا خانوم داشتن تو ساحل دریا غذا می خوردن اولی: چقدر غذاهاشون آشغاله دومی: آره چقدرم کمه!!!!!

به نظرم ما همه مسئول چشمها و گوشها و ذهن ها و دل هایی هستیم که منتظرمونن...حتی اگه درست نشناسیمشون...وسعت هر قفس به اندازه میدان دید ماست...برای رفع عیب چشم ها عینک های مختلفی هست... بهترینشو براتون آرزو می کنم... باشید.... همین.

میگه :

سرخی کفشت ای یار از خون عاشقانست........

کاری نمی توان کرد......

پای تو در میان است..................همین.

من نمیدونم شعور از شعار میاد ..یا از شعر... اما از هرجا بیاد متعلق به کسانی است که مدعی اش نیستن...درست مثل سواد می مونه..هرچی بیشتر داشته باشی.. کمتر ادعاشو میکنی....در هر حال اگه شماره ??شو پیدا کردی مارو هم خبر کن...همین.

میگه:دوست داشتن یعنی اهمیت دادن به کسی که روزی به او گفته ایم....دوستت دارم.... راجع به این روی نیمکت بیشتر حرف خواهم زد.... .همین.

به قول وودی آلن: یه بار خواستم خودکشی کنم ...دماغم رو خیس کردم و تو سرپیچ لامپ فرو کردم... روشن شدم...همین.

صبرو طاقت اصلا باید یه وقتایی تموم شن که دوباره بشه با یه چیزای دیگه ای پیداشون کرد...وگرنه قوره هامون چه جوری حلوا بشن/.....همین.

شنیدیم که میگن: بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زدن..... و قورباغه ها جدی جدی می مردن....مگه تو پاریس هم وبا اومده؟؟.....همین.

نوشتن!

"نوشتن، يگانه ترين و ما ندگارترين ردپاي بشر است در جهان هستي"

اين شعار آخرين کنفرانس جهاني فلاسفه در قرن21 است که در سال 2004 برگزار شده.

ميشه اصلا مهم نباشه که چه کسي يا کساني اين عبارت رو گفتن....

ميشه اصلا فراموش کرد که خداوند به قلم ،قسم ياد کرده...

.ميشه به ياد نياورد که همه دانشمندان؛محققين وحتي پيامبران خدا ،وقتي حرفاشون

 سند يت پيدا مي کنه که جائي نوشته بشه!!!

ميشه اصلا توجه نکنيم که حافظ يا مولانا يا شکسپير ياهمه بزرگان......اگه نمي نوشتند،

..الان ما چه جهاني مي داشتيم..

ميشه اين اصل رو بي اهميت فرض کرد که ثابت کرده اند،خلق نوشتن حتي ازکشف آتش هم براي انسان ، اتفاق بي نظير تري  بوده است... چون اتش در طبيعت بوده ..

 ساده ترين شکلش صاعقه است، فقط بايد در اختيار قرار مي گرفته....

 حتي تکلم و حرف زدن امروز معلوم شده در ديگر موجودات نيز کاملا وجود داشته و دارد....

..اما نوشتن ، نه تنها در طبيعت نمونه اي ندارد بلکه از هر فعل ديگري انسا ني تر است.

ميشه امروز روز ، روزمره گي رو علم کرد و هزار هزار نياز واجب تر و شايد

در لحظه ،حياتي تر رو رديف کرد و ثابت کرد:

 ..اي بابا دل خوش سيري چند؟... نوشتن هم شکم سير و دل خجسته مي خواد....

و شايد خيلي بهتر ميشه اگه همه "ميشه " هاي بالا رو با علامت سئوال خوند...

..در هر حال براي من ،نوشتن مثل يه قول و قرار و پيمان ازلي ابدي مي مونه..

يه "اتفاق" يا يه "زايمان" يا  يه " ثبت است بر جريده عالم .." يا خلاصه يه ردپائي که وقتي جائي جا مي داري ديگه به بودن و نبودن تو وابسته نيست...

نميگم "سخت" و دور از دسترس"... بلکه مي گم "مهم" و "مستقل".ميشه.

..لاقل واسه من به شکلي نيست که مثل خيلي از آدمها.(که به شدت هم حسرت برانگيزه)

 بتونم  خوب و زياد و سريع بنويسم..

. براي رسيدن به هر کدومش من بايد دوتاي ديگر رو قرباني کنم....

واسه همين اغلب "کم" مي نويسم و "آهسته"...و آرزوم رسيدن به نزديکيهاي "سومي" است.

. به نظرم خيلي خيلي خوشبختند کسائي که بيشتر و بهتر از حرف زدن(که باد هواست)

،مي تونن بنويسند......همين.